همیشه در عجب بودم ...!!
که دریا با همه وسعت ... چرا سر می نهد بر شانهء ساحل
غرورش کو ... ؟ که در آغوش ساحل ... دائما ناخوانده مهمان است
و ساحل پس زند ... او را ... و باز این قصهء مادام و تکراری .... برای من معما بود!!
و اکنون خود ........... معما گشته ام ................. با تو..... !
منتظر نباش که شبی بشنوی، از این دلبستگی های ساده دل بدیده ام! که روسری تو را، در آن جامه دان ِ قدیمی جا گذاشته ام! یا در آسمان، به ستاره ی دیگری سلام کرده ام! توقعی از تو ندارم! اگر دوست نداری، در همان دامنه دور ِ دریا بمان! هر جور تو راحتی! بی بی باران! همین سوسوی تو از آنسوی پرده دوری، برای روشن کردن ِ اتاق تنهائیم کافی ست! من که اینجا کاری نمی کنم! فقط, گهکاه گمان آمدن ِ تو را در دفترم ثبت می کنم! همین! این کار هم که نور نمی خواهد! می دانم که مثل ِ همیشه، به این حرفهای من می خندی! با چالهای مهربان ِ گونه ات... حالا، هنوز هم وقتی به آن روزیهای زلالمان نزدیک می شوم، باران می آید! صدای باران را می شنوی؟
اگر شبی فانوس ِ نفسهای من خاموش شد، اگر به حجله آشنایی، در حوالی ِ خیابان خاطره برخوردی و عده ای به تو گفتند، کبوترت در حسرت پر کشیدن پرپر زد! تو حرفشان را باور نکن! تمام این سالها کنار ِ من بودی! کنار دلتنگی ِ دفاترم! در گلدان چینی ِ اتاقم! در دلم... تو با من نبودی و من با تو بودم! مگر نه که با هم بودن، همین علاقه ساده سرودن فاصله است؟ من هم هر شب، شعرهای نو سروده باران و بسه را برای تو خواندم! هر شب، شب بخیری به تو گفتم و جواب ِ تو را، از آنسوی سکوت ِ خوابهایم شنیدم! تازه همین عکس ِ طاقچه نشین ِ تو، همصحبت ِ تمام ِ دقایق تنهایی ِ من بود! فرقی نداشت که فاصله دستهامان چند فانوس ِ ستاره باشد، پس دلواپس ِانزوای این روزهای من نشو، اگر به حجله ای خیس در حوالی ِ خیابان خاطره برخوردی!
به خودم چرا، اما به تو که نمی توانم دروغ بگویم! می دانم بر نمی گردی! می دانم که چشمم به راه خنده های تو خواهد خشکید! می دانم که در تابوت ِ همین ترانه ها خواهم خوابید! می دانم که خط پایان پرتگاه گریه ها مرگ است! اما هنوز که زنده ام! گیرم به زور ِ قرس و قطره و دارو، ولی زنده ام هنوز! پس چرا چراغه خوابهایم را خاموش کنم؟ چرا به خودم دروغ نگویم؟ من بودن ِ بی رؤیا را باور نمی کنم! باید فاتحه کسی را که رؤیا ندارد خواند! این کارگری، که دیوارهای ساختمان نیمه کاره کوچه ما را بالا می برد، سالها پیش مرده است! نگو که این همه مرده را نمی بینی! مرده هایی که راه می روند و نمی رسند، حرف می زنند و نمی گویند، می خوابند و خواب نمی بینند! می خواهند مرا هم مرده بینند! مرا که زنده ام هنوز!
(گیرم به زور قرص و قطره و دارو!) ولی من تازه به سایه سار سوسن و صنوبر رسیده ام! تازه فهمیده ام که رؤیا، نام کوچک ترانه است! تازه فهمیده ام، که چقدر انتظار آن زن سرخپوش زیبا بود! تازه فهمیده ام که سید خندان هم، بارها در خفا گریه کرده بود! تازه غربت صدای فروغ را حس کرده ام! تازه دوزاری ِ کج و کوله آرزوهایم را به خورد تلفن ترانه داده ام! پس کنار خیال تو خواهم ماند! مگر فاصله من و خاک، چیزی بیش از چهار انگشت ِ گلایه است، بعد از سقوط ِ ستاره آنقدر می میرم، که دل ِ تمام مردگان این کرانه خنک شود! ولی هر بار که دستهای تو،
(یا دستهای دیگری، چه فرقی می کند؟) ورق های کتاب مرا ورق بزنند، زنده می شود و شانه ام را تکیه گاه گریه می کنم! اما، از یاد نبر! بیبی باران! در این روزهای ناشاد دوری و درد، هیچ شانه ای، تکیه گاه ِ رگبار گریه های من نبود! هیچ شانه ای!●
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
بگذار تا بگويم
تقدير لا
اباليست
و آدرس
honor.LXB.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.