بگذار تا بگويم تقدير لا اباليست

عكس و متون ادبي

معما

همیشه در عجب بودم ...!!
که دریا با همه وسعت ... چرا سر می نهد بر شانهء ساحل
غرورش کو ... ؟ که در آغوش ساحل ... دائما ناخوانده مهمان است
و ساحل پس زند ... او را ... و باز این قصهء مادام و تکراری .... برای من معما بود!!
و اکنون خود ........... معما گشته ام ................. با تو..... !

نویسنده: هدي آذر نوش ׀ تاریخ: چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

چقدر داغ بــــود

سر میز شام
یادت كه می افتم
بغض میكنم
اشك در چشمانم حلقه می زند
همه متعجب نگاهم می كنن
لبخند می زنم

و میگویم: چقدر داغ بـــــــــــــــــود

نویسنده: هدي آذر نوش ׀ تاریخ: چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

حــرفــی نیست... فقــط مـی نــویســـــــم رفـت...
حســی کــه تــو را دوست میـداشـت ... !!!!

نویسنده: هدي آذر نوش ׀ تاریخ: چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

حالا این قفس شکسته ،
راه آسمون شده باز !
اما تو قفس نشستم ،
دیگه یادم رفته پرواز ...!

نویسنده: هدي آذر نوش ׀ تاریخ: چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

خسرو شکیبایی

( خسرو شکیبایی )


ببین دلخوری، باش. عصبانی هستی، باش. قهری، باش . هر چی می خوای باشی باش
ولی حق نداری با من حرف نزنی . فــمیــدی ؟

نویسنده: هدي آذر نوش ׀ تاریخ: چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

بیزار باش از معشوقی که اسم نگرانی هایت را بگذارد:

"گیر دادن"..
نویسنده: هدي آذر نوش ׀ تاریخ: چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

همین ...

هوای دو نفره داشتن،
نه ابر میخواهد، نه باران، نه یک بعد از ظهر پائیزی،
کافیست حــواسمان به هم باشد، همین ...

نویسنده: هدي آذر نوش ׀ تاریخ: چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

نمی دونم چرا

بعضی وقتا به خودت قول می دی دیگه جوابشو ندی...
بهش محل نذاری...
صداشو نشنوی تا راحت تر به نبودش عادت کنی!!!!

ولی تا گوشیت زنگ میزنه نفست میگیره...
بعداز اولین زنگ جواب میدی..
حتی میگی "جانــــــــــــــــــم"!

بعضی وقتا به خودت قول می دی دیگه جوابشو ندی...
بهش محل نذاری...
صداشو نشنوی تا راحت تر به نبودش عادت کنی!!!!

ولی تا گوشیت زنگ میزنه نفست میگیره...
بعداز اولین زنگ جواب میدی..
حتی میگی "جانــــــــــــــــــم"!

نمی دونم چرا نمی تونی بعضی اوقات جلوی خودتو بگیــری...
نمی تونی بعضی اوقات جلوی خودتو بگیــری...

نویسنده: هدي آذر نوش ׀ تاریخ: چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

...


 اگه این زندگی باشه اگه این سهمم از دنیاست من از مردن حراسم نیست

 یه حسی دارم این روزا که گاهی با خودم می گم شاید مردم حواسم نیست

نویسنده: هدي آذر نوش ׀ تاریخ: سه شنبه 14 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

لحظه

فقط چند لحظه کنارم بشین یه رویای کوتاه تنها همین

ته آرزوهای من این شده ته آرزوهای ما رو ببین

فقط چند لحظه کنارم بشین فقط چند لحظه به من گوش کن

هر احساسی و غیر من تو جهان واسه چند لحظه فراموش کن

برای همین چند لحظه ی عمر همه سهم دنیام و از من بگیر

فقط این یه رویا رو با من بساز همه آرزوهام و از من بگیر

نگاه کن فقط با نگاه کردنت من و تو چه رویایی انداختی

به هر چی ندارم ازت راضی ام تو این زندگی رو برام ساختی

به من فرصت هم زبونی بده به من که یه عمره بهت باختم

واسه چند لحظه خرابش نکن بتی رو که یک عمر ازت ساختم

فقط چند لحظه به من فکر کن نگو لحظه چی رو عوض می کنه

همین چند لحظه برای یه عمر همه زندگیم و عوض می کنه

نویسنده: هدي آذر نوش ׀ تاریخ: سه شنبه 14 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

خوشبختی


من از این که تو خوشبختی نه آرومم نه دلگیرم

یه جوری زخم خوردم که نه می مونم نه می میرم

تمام آرزوم این بود یه رویایی که شد دردم

یه بارم نوبت ما شد ببین چی آرزو کردم

یه عمره با خودم می گم خدا رو شکر خوشبخته

خدا رو شکر خوشبختی چقدر این گفتنش سخته

نه این که تو نمی دونی ولی این درد،بی رحمه

یه چیزایی رو تو دنیا فقط یک مرد می فهمه

تمامِ روز می خندم تمامِ شب یکی دیگم

من از حالم به این مردم دروغای بدی می گم

نویسنده: هدي آذر نوش ׀ تاریخ: سه شنبه 14 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

لب تیغ

از این رویای طولانی از این کابوس بیزاریم

از این حسی که می دونی و می دونم به هم داریم

از این که هر دو می دونیم نباید فکرِ هم باشیم

از این که تا کجا می ریم اگه یک لحظه تنها شیم

نه می تونم از این احساس رها شم تا تو تنها شی

نه اون اندازه دل دارم ببینم با کسی باشی

دارم می سوزم از وهمِ تبی که هر دو می گیریم

از این که هر دومون با هم لب یک تیغ راه می ریم

برای زندگی با تو ببین من تا کجا می رم

واسه یک روزِ این رویا دارم هر روز می میرم

نویسنده: هدي آذر نوش ׀ تاریخ: سه شنبه 14 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

توقع زیادی بود؟


منتظر نباش که شبی بشنوی،
از این دلبستگی های ساده دل بدیده ام!
که روسری تو را،
در آن جامه دان ِ قدیمی جا گذاشته ام!
یا در آسمان،
به ستاره ی دیگری سلام کرده ام!
توقعی از تو ندارم!
اگر دوست نداری،
در همان دامنه دور ِ دریا بمان!
هر جور تو راحتی! بی بی باران!
همین سوسوی تو
از آنسوی پرده دوری،
برای روشن کردن ِ اتاق تنهائیم کافی ست!
من که اینجا کاری نمی کنم!
فقط, گهکاه
گمان آمدن ِ تو را در دفترم ثبت می کنم!
همین!
این کار هم که نور نمی خواهد!
می دانم که مثل ِ همیشه،
به این حرفهای من می خندی!
با چالهای مهربان ِ گونه ات...
حالا، هنوز هم
وقتی به آن روزیهای زلالمان نزدیک می شوم،
باران می آید!
صدای باران را می شنوی؟

نویسنده: هدي آذر نوش ׀ تاریخ: چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

حرف هیچکس را باور نکن!


اگر شبی فانوس ِ نفسهای من خاموش شد،
اگر به حجله آشنایی،
در حوالی ِ خیابان خاطره برخوردی
و عده ای به تو گفتند،
کبوترت در حسرت پر کشیدن پرپر زد!
تو حرفشان را باور نکن!
تمام این سالها کنار ِ من بودی!
کنار دلتنگی ِ دفاترم!
در گلدان چینی ِ اتاقم!
در دلم...
تو با من نبودی و من با تو بودم!
مگر نه که با هم بودن،
همین علاقه ساده سرودن فاصله است؟
من هم هر شب،
شعرهای نو سروده باران و بسه را
برای تو خواندم!
هر شب، شب بخیری به تو گفتم
و جواب ِ تو را،
از آنسوی سکوت ِ خوابهایم شنیدم!
تازه همین عکس ِ طاقچه نشین ِ تو،
همصحبت ِ تمام ِ دقایق تنهایی ِ من بود!
فرقی نداشت که فاصله دستهامان
چند فانوس ِ ستاره باشد،
پس دلواپس ِ‌انزوای این روزهای من نشو،
اگر به حجله ای خیس
در حوالی ِ خیابان خاطره برخوردی!

نویسنده: هدي آذر نوش ׀ تاریخ: چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

ملامتم نکن!

به خودم چرا،
اما به تو که نمی توانم دروغ بگویم!
می دانم بر نمی گردی!
می دانم که چشمم به راه خنده های تو خواهد خشکید!
می دانم که در تابوت ِ همین ترانه ها خواهم خوابید!
می دانم که خط پایان پرتگاه گریه ها مرگ است!
اما هنوز که زنده ام!
گیرم به زور ِ قرس و قطره و دارو،
ولی زنده ام هنوز!
پس چرا چراغه خوابهایم را خاموش کنم؟
چرا به خودم دروغ نگویم؟
من بودن ِ بی رؤیا را باور نمی کنم!
باید فاتحه کسی را که رؤیا ندارد خواند!
این کارگری،
که دیوارهای ساختمان نیمه کاره کوچه ما را بالا می برد،
سالها پیش مرده است!
نگو که این همه مرده را نمی بینی!
مرده هایی که راه می روند و نمی رسند،
حرف می زنند و نمی گویند،
می خوابند و خواب نمی بینند!
می خواهند مرا هم مرده بینند!
مرا که زنده ام هنوز!
(
گیرم به زور قرص و قطره و دارو!)
ولی من تازه به سایه سار سوسن و صنوبر رسیده ام!
تازه فهمیده ام که رؤیا،
نام کوچک ترانه است!
تازه فهمیده ام،
که چقدر انتظار آن زن سرخپوش زیبا بود!
تازه فهمیده ام که سید خندان هم،
بارها در خفا گریه کرده بود!
تازه غربت صدای فروغ را حس کرده ام!
تازه دوزاری ِ کج و کوله آرزوهایم را
به خورد تلفن ترانه داده ام!
پس کنار خیال تو خواهم ماند!
مگر فاصله من و خاک،
چیزی بیش از چهار انگشت ِ گلایه است،
بعد از سقوط ِ ستاره آنقدر می میرم،
که دل ِ تمام مردگان این کرانه خنک شود!
ولی هر بار که دستهای تو،
(
یا دستهای دیگری، چه فرقی می کند؟)
ورق های کتاب مرا ورق بزنند،
زنده می شود
و شانه ام را تکیه گاه گریه می کنم!
اما، از یاد نبر! بیبی باران!
در این روزهای ناشاد دوری و درد،
هیچ شانه ای، تکیه گاه ِ رگبار گریه های من نبود!
هیچ شانه ای!

نویسنده: هدي آذر نوش ׀ تاریخ: چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

درباره وبلاگ

این آینده کدام بود که بهترین روزهای عمر را حرام دیدارش کردم!!!


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , honor.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM